فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

ریحانه بهشتی

شوركاری

تواتاق مشغول تمیزكردن بودم كه متوجه شدم صدات نمیادفهمیدم داری یه كارخاصی انجام میدی كه چیزی نمیگی ...اومدم سمت حال...دیدم بله...یه طرف صورتت قهوه ای بود بالای چشمت صورتی...دستات قرمز...روی لپات پراكلیل...خلاصه توخودحدیث مفصل بخوان ازاین مجمل پ.نوشت ؛عنوان مطلبا دقت كردین...خلاقیته دیگه كاریش نمیشه كرد
26 آذر 1393

مادرنوشت

یادم میاد دقیقاهمون روزی كه ازداروخونه تست گرفتم توراه برگشت به خونه توخیابون یه خانمی رادیدم بادوتابچه...همونجاازته دل ازخداخواستم طعم مادرشدن رابهم بچشونه... حالا... من مادرشدم اماواقعاهدفم ازفرزنداوری چی بود وچی هست؟رضای خدا یا... یادم میادیه روزازماه های اخرتابه دنیااومدن فاطمه بانو به پدرم پیام دادم برای عاقبت بخیری ماونسلمون دعاكنید،پدرم جواب زیبایی رادادند؛كه ایه ای ازقران بااین مضمون بودكه شجره طیبه ازاصل پاك نشات میگیره... حالا...من همون ریشه ام امااصل پاكم یا... یادم میادماه رمضون قبل ازعقدمون شب بیست ویكم تومسجدفاطمه زهرامراسم احیابودمن ازلحن مداح فهمیدم كه ...وقتی برای ذریه پاك دعاكرد ته دلم لرزیدكه این ذریه قراره باروش ماتربیت...
26 آذر 1393

دیدار

بی بی جان خانم من امشب اگرخدابخواهدبه پابوست میایم بعدازیك ماه دوری...شوق دارم ...دوریت سخت بود... كمكم كن مثل همیشه...فاطمه بانو رابه دامان پرمهرت می سپارم
21 آذر 1393

16 اذر

١٦ اذر١٣٩٣ ؛اولین باری كه خودت به تنهایی بلندشدی و چندثانیه ایستادی واولین قدمای بدون كمك را رفتی خدایا به خاطرهمه نعمتهای بی منتت شكر
19 آذر 1393

شب زنده داری

نمیدونم چندبار؟؟؟؟؟؟ولی فكركنم یه ده بیست چهل !!!!!!!!!!باری گذاشتمت روی پام ...خواب میرفتی عمیق عمیق ولی تامیذاشتمت زمین بیدارمیشدی وبدوبدومیرفتی ومیخندیدی...دیگه واقعاصبرم داشت تموم میشدكه بالاخره راس ساعت دوبامدادخوابیدی...امیدوارم زودبیدارنشی پ.ن؛كلامابرنامه هرشبمون همینه ...یعنی فقط خدابهم صبربد ه
3 آذر 1393

...

مادرودخترسخت مشغول بازی وشلوغ كاری هستیم انقدرصدایمان بالارفته كه صدابه صدانمیرسد.توجیغ میزنی ومن هم...توبلندبلندمیخندی ومن هم...توبدو بدوچهاردست وپامیروی ومن هم...درهمین حین صدای ضعیفی ازنوحه حاج محمود ازلب تاپ كه دراتاق پذیرایی است ودرپذیرایی هم بسته است ودراتاق ماهم بسته است[دیگه حالاحساب كن چقدرصداضعیفه]به گوش میرسدوتوناخوداگاه دست ازبازی میكشی و بادودستت به سینه میزنی همراه بایك لبخندملیح ونگاه زیبایی به من...ومن سرمست ازعشق اباعبدالله كه ذره ذره باجانت امیخته میشود پ ن؛سینه زدن راشبی كه همراه اقای پدربه هییت رفتی یادگرفتی
29 آبان 1393

زیارت

باهم میرویم زیارت.چندوقتی است حرم نرفته ایم. حرم مثل همیشه باصفاونورانی است .اتفاقا امشب شب چهارشنبه است ودعای توسل واتفاقاشب شهادت امام سجاد[ع]است واتفاقامراسم یادبود شهدا.و ..خلاصه همه اینهاكنارهم فضاراعجیب دلچسب كرده..رفتیم طبقه بالاتافضابرای تونوگلم مهیاترباشدبرای بازی .طبق پیش بینی های خودم هم یك عالمه خوراكی وعروسك ولیوان یك بارمصرف [كه علاقه شدیدی به ان داری وتامدتهاسرگرمت میكند]باخودم برداشتم.وچه زیباست ...لحظه ای كه من باروضه گریه میكنم وتوسرمست ازبازی میخندی...چه زیباست كه من همه حواسم هست كه ازمن دورنشوی وتودردنیای كودكانه ات دنبال هرچیزی تنتدتندچهاردست وپامیروی وازمن دورمیشوی چه زیباست كه من سعی میكنم دورازنگاه تومخفیانه زیرچاد...
29 آبان 1393

فرهنگ لغت دختربانو

این روزهامیگی.. بابا... مامان... اقا{هرجاعكس اقارامیبینی فوراخیلی محكم وباشدت میگی اقققققا} داغ{البته حتمابایدقبلش بهت بگیم؛ بخاری چی شده؟؟؟؟؟ } بامپ{همون لامپ خودمون} دادا{كلمه ای كه درمقابل همه بچه هااعم ازدختروپسربه كارمیبری} عه{باوركنید من بهش علورایادداده بودم } تاتی ددااااا{موقع تاتی كردن فاطمه همیشه میگفتم تاتی...نباتی...} توتو{بیشترفكركنم پرنده هامنظورشه....البته فكركنم} شی{خو بهتره از به به و...خیلی اصطلاحات دیگه كه...} دخت به فتح دال{درخت راجدید یادگرفته} فعلا همینا...انشاالله خداحافظت باشه امیدمامان...
27 آبان 1393

اولین قدمهای فاطمه جان

سلام فاطمه ی من... فكركنم شب هفتم یاهشتم محرم بود .وقتی ازهییت برگشتیم همینطوركه بغل من بودی بلندت كردم وباكمك من چندقدم رفتی منم امتحان كردم ودستت رابااحتیاط رهاكردم وخودت چندگام برداشتی وبه سمت پدرت رفتی.لحظه خیلی هیجان انگیزی بود وهمین چندقدم شداولین قدمهات...الان تعادلت رابیشترحفظ میكنی ده قدمی رابرمیداری.خداراشكر به خاطر همه نعمتای بی منتش
27 آبان 1393